سرگذشت «فتح مکه»، از فرازهى خواندنى و شیرین تاریخ اسلام و در عین حال آموزنده و روشنگر اهداف مقدس پیامبر اسلام، و روشن کننده اخلاق و رفتار نیکوى آن حضرت است.
در این فصل از تاریخ، راستگوئى و وفادارى پیامبر و پیروان وى به کلیه موادى که در قرارداد «حدیبیه» امضاء کرده بودند، روشن مى گردد. و در برابر آن، نفاق و خیانت مشرکان قریش در اجراء مواد صلحنامه، آشکار مى شود.
بررسى این قسمت از تاریخ، کاردانى و حسن تدبیر و سیاست خردمندانه پیامبر را در گشودن آخرین و سختترین دژ دشمن ثابت مى نماید. گوئى این مرد آسمانى ، پاسى از عمر خود را در یکى از دانشگاههى بزرگ نظامى گذرانده بود، که بسان یک فرمانده توانا نقشه فتح را، آنچنان طرح و ترسیم نمود که بدون رنج و مشقت، بزرگترین پیروزى نصیب مسلمانان گردید.
در این جریان تاریخى ، چهره انسان دوست و پرمهر پیامبر به جان
و مال دشمنان خون آشام خود، روشن مى گردد. و خواهیم دید که آن مرد بزرگ، با روشن بینى خاصى پس از پیروزى عظیم، جنایات قریش را نادیده گرفت، و عفو عمومى را اعلام نمود. اینک آغاز مطلب:
در سال هشتم هجرت، قراردادى میان سران قریش و پیامبر بسته شد، که به امضاء طرفین رسید. ماده سوم آن حاکى از این بود که: مسلمانان و قریش مى توانند با هر قبیلهى پیمان ببندند. براساس این ماده، قبیله «خزاعه» با مسلمانان همپیمان شدند و پیامبر اسلام دفاع از آب و خاک و جان و مال آنان را به عهده گرفت: و قبیله «بنى کنانه» که از دشمنان دیرینه قبیله «خزاعه» و هم مرز آنان بودند، با قریش همپیمان گشتند. این جریان، با بستن یک قرارداد صلح دهساله که حافظ امنیت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان بود، پایان پذیرفت.
طبق این قرارداد، طرفین نباید بر ضد یکدیگر قیام مسلحانه نمایند، و یا همپیمانان خود را بر ضد همپیمان طرف مقابل، تحریک کنند. دو سال از آغاز این قرارداد گذشت، و طرفین در صلح و رفاه، و امنیت بسر مى بردند; تا آنجا که مسلمانان در سال بعد با کمال آزادى ، به زیارت خانه خدا رفته و مراسم مذهبى و وظائف اسلامى خود را در برابر دیدگان هزاران دشمن بتپرست انجام دادند.
پیامبر در ماه «جمادى الاولى » سال هشتم، یک هنگ سه هزار نفرى را به فرماندهى سه تن از افسران ارشد اسلام، به کرانههى شام برى سرکوبى عمال روم ـ که مبلّغان بى پناه اسلام را ناجوانمردانه کشته بودند ـ اعزام نمود. سپاه اسلام در این مأموریت اگرچه جان به
سلامت بردند، و فقط سه افسر و چند سرباز بیش کشته ندادند; ولى بى پیروزى چشمگیرى که از مجاهدان اسلام انتظار مى رفت، باز نگشتند، و عملیات آنها بیشتر به حالت «جنگ و گریز» شباهت داشت. انتشار این خبر در میان سران قریش، موجب جرأت وجسارت آنان گردید. آنان تصور کردند که نیروى نظامى اسلام به ضعف و ناتوانى گرائیده، و مسلمانان روح سلحشورى و سربازى را از دست دادهاند. از این نظر، تصمیم گرفتند که محیط صلح و آرامش را بهم بزنند.
نخست در میان قبیله «بنوبکر»(1) اسلحه پخش کرده و آنان را تحریک کردند، که شبانه به قبیله «خزاعه» ـ که با مسلمانان همپیمان بودند ـ حمله ببرند و گروهى را کشته و دستهى را اسیر کردند. حتى به این نیز اکتفا نکرده، دستهى از قریش شبانه در جنگ بر ضد «خزاعه» شرکت کردند. و از این طریق پیمان «حدیبیه» را زیرپا نهاده; صلح و آرامش دوساله را به نبرد و خونریزى تبدیل کردند.
در نتیجه این حمله شبانه، گروهى از قبیله خزاعه که در بستر خواب آرمیده و یا در حالت عبادت بودند، کشته شده، و دستهى اسیر گردیدند. عدهى نیز خانه و آشیانه را ترک گفته، و به مکه ـ که سرزمین «امنى » برى عرب به شمار مى رفت ـ پناه بردند. آوارگانى که به مکه آمده بودند، به خانه «بدیل بن ورقاع»(2) رفته، سرگذشت جانگداز قبیله خویش را تشریح نمودند.
[1 ـ «سنوبکر بن عبد مناة بن کنانة» تیرهى از «کنانة» هستند.
2 ـ بدیل، یکى از شخصیتهى بزرگ و سالخورده قبیله خزاعه بود که در مکه زندگى مى کرد و در آنروز 97 سال داشت ـ «امالى طوسى » /239. ]
ستمدیدگان خزاعه برى اینکه ندى مظلومیت خود را به گوش پیامبر برسانند، رئیس قبیله خود «عمرو سالم» را خدمت پیامبر فرستادند. او وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد و در میان مردم ایستاد. اشعار جانسوزى را که حاکى از مظلومیت و استغاثه قبیله «خزاعه» بود، با آهنگ خاصى قرائت کرد و پیامبر را به احترام آن پیمانى که با قبیله خزاعه بسته بود سوگند داد; و او را دعوت به کمک گرفتن خون مظلومان نمود و در پایان اشعار خود، چنین گفت:
هم بیتونا بلوتیر هجدا (1)و قتلونا رکعا و سجّداً
ى پیامبر خدا! مشرکان قریش، امضاء کنندگان متارکه جنگ به مدت دهسال، نیمه شب در حالى که گروهى از ما در کنار آب «وتیر» خواب بودیم و دستهى در دل شب در حال پرستش و رکوع و سجود بودند، بر سر این جمعیت بى پناه غیر مسلح ریخته، آنها را قتل عام کردند. این شاعر جمله زیر رابه منظور تحریک عواطف و روح سلحشورى مسلمانان، زیاد تکرار مى کرد و گفت:
قُتِلنا وَقَد اَسلمنا: یعنى در حالى که مسلمان بودیم، قتل عام شدیم.
اشعار عاطفى و تحریک آمیز رئیس قبیله، کار خود را کرد. پیامبر در برابر انبوهى از مسلمانان رو به عمرو نمود و گفت: «نُصِرت یا عمرو سالم»، یعنى : ى عمرو ترا کمک خواهم کرد. این وعده قطعى ، آرامش
[1 ـ «وتیر»، آبگاهى در پایین «مکه» برى قبیله «خزاعه» بود. و «هجد»، جمع «ههاجد» به معنى خفتهها و گاهى به معنى «بیدارها» نیز به کار مى رود، و در حقیقت کلمه از «اضداد» است. ]
عجیبى به «عمرو» بخشید، زیرا او یقین کرد که پیامبر در این نزدیکى انتقام قبیله خزاعه را از قریش که مسبب واقعى جریان بودند خواهد گرفت; ولى هرگز تصور نمى کرد که این کار با فتح و برانداختن حکومت ظالمانه قریش صورت خواهد گرفت.
چیزى نگذشت که «بدیل و رقاء»، با گروهى از قبیله خزاعه برى استمداد، خدمت پیامبر رسیدند، و همکارى «قریش» را با بنى بکر در کوبیدن و کشتن جوانان خزاعه به عرض پیامبر رسانیدند، و سپس راه مکه را در پیش گرفتند.
جاسوسى به دام افتاد
پیامبر اسلام برى فتح مکه و گشودن محکمترین دژهى بت پرستى ، و برانداختن حکومت ظالمانه قریش ـ که بزرگترین سد در راه پیشرفت آئین توحید بود ـ بسیج عمومى اعلام کرد. او از خداوند خواست که جاسوسان قریش از حرکت مسلمانان آگاه نشوند. در آغاز ماه رمضان، از اطراف و اکناف، سپاهیان انبوهى در «مدینه» جمع شدند که تاریخ نگاران خصوصیات آن را چنین مى نگارند:
مهاجران، هفتصد نفر با سیصد اسب و سه پرچم.
انصار، چهار هزار نفر با هفتصد اسب و پرچمهى بیشتر.
قبیله مزینه، هزار نفر با صد اسب و صد زره و سه پرچم.
قبیله اسلم، با چهارصد نفر با سى اسب و دو پرچم.
قبیله جهینه، هشتصد نفر با پنجاه اسب و چهار پرچم.
قبیله بنى کعب، پانصد نفر با سه پرچم.
و باقیمانده سپاه را افراد قبیلههى غفار، اشجع و بنى سلیم تشکیل مى دادند.
ابن هشام مى گوید: کلیه سپاهیان اسلام به ده هزار نفر مى رسیدند. آنگاه مى افزاید:
از بنى سلیم هفتصد و برخى مى گویند هزار نفر، از بنى غفار چهارصد نفر، از اسلم چهارصد نفر، از «مزینه» هزار و سیصد نفر و باقیمانده از مهاجر و انصار و همپیمانان آنان و گروهى از قبائل تمیم و قیس و اسد بودند.
برى عملى ساختن این موضوع، تمام طرق و شوارعى که منتهى به مکه مى گردید، تحت مراقبت مأموران حکومت اسلام قرار گرفت، و رفت و آمد، شدیدا تحت کنترل درآمد.
پیامبر حرکت مى کند
برى رعایت اصل «غافلگیرى »، تا لحظه فرمان حرکت، وقت حرکت و مسیر و مقصد برى کسى روشن نبود. روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، فرمان حرکت صادر گردید. البته فرمان آماده باش به کلیه مسلمانان مدینه و حوالى آن قبلا داده شده بود.
روزى که پیامبر از «مدینه» خارج شد، مردى را به نام «ابورهم» غفارى نماینده خود در مدینه قرار داد، و در نزدیکى مدینه از سپاه خود سان دید. وقتى حضرتش، کمى از مدینه فاصله گرفت، در نقطهى به
[(1)1 ـ «مغازى واقدى »، ج 2 /779 ـ 800. ]
نام «کدید» آبى خواست و روزه خود را افطار نمود، و به همه دستور دادى که افطار کنند. گروه زیادى افطار کردند، ولى عده کمى تصور کردند که اگر روزه بگیرند و با دهن روزه جهاد نمایند، پاداش آنها افزونتر خواهد بود. از این نظر از شکستن روزه خوددارى نمودند.
این افراد ساده لوح، تصور نکردند که پیامبرى که دستور روزه در ماه رمضان را داده، همان پیامبر نیز دستور افطار داده است. اگر او رهبر سعادت و راهنمى حق مى باشد، در هر دو حالت و در هردو فرمان، خواهان سعادت و نیک فرجامى مردم است و تبعیض در دستورهى او نیست. پیامبر از امتناع این دسته ناراحت شد و فرمود: آنان گروه گناهکار و سرکش مى باشند.
یک چنین سبقت و پیشى گیرى بر پیامبر، یک نوع انحراف از حق و حاکى از عدم ایمان کامل این عده به پیامبر و شریعت او است.
از این نظر، قرآن چنین افرادى را ملامت کرده و مى گوید: «یا أیّهاالّذین آمنوا لا تقدّموا بین یدى الله و رسوله»(2) یعنى : ى افراد باایمان! بر خدا و پیامبر او سبقت نگیرید.
عباس بن عبدالمطلب، از مسلمانان مقیم مکه بود که به دستور پیامبر در مکه اقامت گزیده و پیامبر را از تصمیمات قریش آگاه مى ساخت. او پس از جنگ «خیبر»، تظاهر به اسلام مى نمود، ولى ى روابط او با سران قریش محفوظ بود. او تصمیم گرفت که به عنوان
[(1)1 ـ «وسائل الشیعه»، ج 7/124; «سیره حلبى »، ج 3/90. 2 ـ سوره حجرات /1. ]
یکى از آخرین خانوادههى مسلمان، مکه را ترک گوید و در مدینه اقامت گزیند. در همان روزهائى که پیامبر عازم مکه بود; او به سمت مدینه حرکت کرده و در نیمه راه، در سرزمین «جحفه» با پیامبر ملاقات نمود. وجود عباس در فتح مکه بسیار سودمند و به نفع طرفین تمام گردید، و اگر او نبود شاید فتح مکه بدون مقاومت قریش صورت نمى گرفت.
از این نظر، هیچ بعید نیست که حرکت او به دستور پیامبر بوده، تا در این بین نقش اصلاح طلبانه خود را ایفا کند.
تاکتیک جالب ارتش اسلام
«مرّ الظهران»، در چند کیلومترى مکه قرار دارد. پیامبر، با کمال مهارت اردوى دههزار نفرى خود را تا کرانههى مکه رهبرى نمود; در حالى که قریش و جاسوسان آنها و کسانى که به نفع آنها فعالیت مى کردند، هرگز از حرکت سپاه آگاهى نداشتند. پیامبر برى ایجاد رعب و هراس در دل مردم مکه، و برى اینکه اهالى بدون مقاومت سر تسلیم فرود آورند، و این دژ بزرگ و مرکز بزرگ و مقدس بدون خونریزى فتح گردد; دستور داد، که سربازان اسلام در نقاط مرتفع آتش افروزند.
و برى ایجاد ترس بیشتر، دستور داد هر فردى به طور مستقل آتش افروخته، تا نوارى از شعلههى آتش; کلّیه کوهها و نقاط مرتفع را فراگیرد، قریش و همپیمانان آنان، در خواب غفلت فرو رفته بودند. از طرف دیگر، زبانههى آتش و شعلههى آن ـ که کلیه نقاط مرتفع را به صورت توده آتشى درآورده، و به بیوت و خانههى اهل
مکه روشنائى بخشیده بود ـ رعب و وحشتى در دل آنها افکند، و توجه آنها را بسوى نقاط مرتفع جلب نمود.
در این لحظه، سران قریش مانند «ابوسفیان بن حرب» و «حکیم ابن حزام»، که برى تحقیق از مکه بیرون آمده به جستجو پرداختند. «عباس بن عبدالمطلب»، که از «جحفه» ملازم رکاب پیامبر بود، با خود فکر کرد که اگر اردوى اسلام با مقاومت قریش روبرو شوند; گروه زیادى از قریش کشته خواهد شد. پس چه بهتر، نقشى را ایفاء کند که به نفع طرفین تمام گردد و قریش را وادار به تسلیم نماید.
او بر استر سفید پیامبر سوار شد، و شبانه راه مکه را در پیش گرفت، تا محاصره مکه را بوسیله سپاه اسلام به سمع سران قریش برساند و آنها را از فزونى سپاه اسلام; و روح سلحشورى آنان، آگاه سازد، و به آنها بفهماند که چارهى جز تسلیم نیست.
او از دور مذاکره «ابوسفیان» و «بدیل ورقاء» را شنید که به یکدیگر چنین مى گفتند:
ابوسفیان: من تا کنون آتشى به این فزونى و سپاهى به این فراوانى ندیدهام.
بدیل بن ورقاء: آنان قبیله «خزاعه» هستند که برى نبرد آماده شدهاند.
ابوسفیان: خزاعه کمتر از آنند که چنین آتشى روشن کنند، و چنین اردوئى تشکیل دهند.
در این بین عباس سخنان آنان را قطع کرد و ابوسفیان را صدا زد و گفت: «ابو حنظله»! (ابوحنظله کنیه ابوسفیان بود). ابوسفیان فورا
صدى عباس را شناخت و گفت: «ابوالفضل» (کنیه عباس است) چه مى گوئى ؟، عباس گفت: به خدا سوگند این شعلهها و آتشها مربوط به سربازان محمد است. او با سپاه بس نیرومندى به سوى قریش آمده، و هرگز قریش تاب مقاومت آن را ندارند.
سخنان عباس، لرزه شدیدى بر اندام ابى سفیان افکند، و در حالى که بدنش مى لرزید و دندانهایش بهم مى خورد، رو به عباس کرد و گفت: پدر و مادرم فدى تو چاره چیست؟
گفت چاره اینست که همراه من به ملاقات پیامبر بیائى و از او امان بخواهى ، وگرنه جان همه قریش در خطر است.
سپس او را بر ترک استر سوار کرد و به جانب اردوى اسلام روانه گردید. و آن دو نفر (بدیل بن ورقاء و حکیم بن حزام) که همراه ابوسفیان برى تفتیش حال آمده بودند; بسوى مکه باز گشتند.