نجوای نیاز
بزمگاه دلشدگان
صدای زینب از پشت خیمهها به گوش میرسد. کاش این شب هیچ وقت روی سپیده را نمیدید و خورشید بر آسمان آبی نمایان نمیشد، اما چه باک ... باید خورشید بر پهنه آسمان طلوع کند و حسین در آن صحرای برهوت، تنها.
شب را با دعاهای خویش سپری کردند و نماز گریه را بر سجاده حجاب خواندند. فرصتی نیست تا حسین رازهای نهانی خود را به زینب بگوید فقط این جمله را گفت: «زینبجان، برادرت را نیز در نماز شب دعا کن.»
باید آماده سفر باشند. باید این کبوتران حرم انس به پرواز در آیند.
امام بر سجاده محراب خود ایستاد تا آخرین نمازش را در قلب تاریخ بگستراند.
اکنون امام چون شیر در قلب تاریخ، مقابل چندین هزار لشکر ایستاده است.
او باید برود؛ پای در رکاب و دست در شمشیر و سوار بر اسب سوی دشمن ... دیگر کسی نمانده تا فدای حسین شود، حسین تنها مانده است در آن صحرای خون.
آن روز سرِ آلکساء بر زمین کربلا افتاد و زینب، سرِ امام عشق، سرِ ولایت دین، سرِ خورشید فاطمه را بر نیزه دید. بوی خون را شنید، صدای خواندن قرآن را از لبهای حسین بر بالای نیزه شنید: «اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهْفِ و الرّقیم کانوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا» خدای نرگس و اقاقیا
گاهی سکوت، گویاتر از تکلّم و فریاد است. گاهی نبودن، روشنترین دلیل حضور است. گاهی بقا و زندگی جاودانه را با خطی از حماسه و خون، نقش میزنند. گاهی ردای سرخ شهادت ـ این جامه بلند خدایی ـ یک آیه است، آیه بودن؛ یک شاهد است، شاهد ایمان. آری ... در قلب نسلها و زمانها در پهنه تاریخ، این گونه زندهاند شهیدان ... .
صحنه خونین کربلای معلا،
سندی بر مظلومیت مؤمنان و شیعیان و عباد صالح الهی در طول تاریخ است.
از این نشستن و آن برخاستن، تاریخ، شکل دیگری به خود گرفت و حق، اعتلایی دیگر یافت و عشق، جلوهای نو نمود و شهادت شاهی بزرگ یافت، و نرگسها دیگر چشمهای خمار معشوق نیستند، آنها تنها گواه کودکان تشنه کربلایند و همراه همسران شهدای آن که سروها و نخلهای خود را سخاوتمندانه سد راه هجوم پاییز کردهاند. ماهیهای کوچک، با گردش بیتابشان در درون تُنگها، قلبهای مضطرب کودکان هستند، که در تنگ سینه برای نوشیدن جرعهای آب بیقراری میکنند.
لالهها و شقایقها دیگر، تن به تشبیهات شاعرانه گذشته نمیدهند. آنها خود، با فصاحتی سوسنوار از حسین(ع) میگویند و نام او را در دل نهفتهاند و اقاقیا هر روز حدیث عشاق واله را در
گوش باد نجوا میکند و زخمهای کربلایی را آیینهوار در کبودای سینه خویش به نمایش میگذارند و این اقاقیا، چگونه یک سینه شرحه شرحه از فراق حسین فاطمه(ع)، سر خم میکند و روی میپوشاند.
آیا به نرگس نگاه نمیکنید که چگونه آفریده شده است؟ ... اگر تمامی مردم دست به دست هم بدهند تا آیهای مثل نرگس بیاورند، نمیتوانند؛ به یقین نمیتوانند. و تازه این نرگس با تمامی زیبایی خیرهکنندهاش در مقابل یک جفت چشم شیوا، چه حرفی برای گفتن دارد؟ جز آنکه از کربلا بگوید.
به تحقیق اگر خدا به جای همه این مخلوقات، همین یک جفت نرگس را میآفرید، کافی بود برای اینکه آدمی تمامی عمر، سر از سجده سپاس برندارد. پس، از شراب رایحه نارنج سرمست شوید و خدا را سپاس گذارید که چنین بادهای را در آفرینش رقم زده است. دست خودم نیست، حتی اگر مجذوب این شکوفههای نارنج هم نباشم، حتی اگر این گلهای اقاقیا درِ عقل را نبندند و پنجره جنون را نگشایند، حتی اگر این یاسهای سپید هم بوی معطر خود را در هوا منتشر نکنند و به پر و پای شامهام نپیچد، حتی اگر این علمهای افراشته شببو هم، شور سینهزنی در زیر بیرق بهار را تشدید نکنند، باز هم از حسین(ع) و زینب(س) میگویم ... . آری، از صبرهای زینب و دلاوریهای حسین. زیرا میدانم که آنها، به یقین با بیان باران و زبان ناودانی و لهجه شیرین شیروانیها آشنا هستند، و میفهمند که بارانی بودن هر دو چشم یعنی چه! و میدانند که اشک شوق زمانی پا به عرصه وجود میگذارد که دست و زبان و قلم به ناتوانی خود اعتراف کنند و درک میکنند که آسمان چگونه به تکلّم دردهای فروهشته خویش مینشیند و اگر بگویم که چشمانم برای غربت آنها اشک میریزد، بیتردید، میفهمند، باور میکنند و درک میکنند.
اینجا صحبت از وصل است.
آنان که خود میدانند که میروند، خیالشان از همه راحتتر است. لحظاتی میگذرد؛ باید قرآن را بوسید و از او کمک طلبید. رمز یا زهرا(س) را شنید و باغ بهشت را در سپیده دید. رو به خط راه میافتی. جایی که باید مرز دلت را با شهامت تعیین کنی. جایی که دیگر تکلیف، تو را میطلبد. جایی که ممکن است فرشتهها به تو لبخند بزنند و با بال خویش دست تو را بگیرند. در ستون قرار میگیری، رو به افق. هر گامی که برمیداری به دروازه بهشت نزدیکتر میشوی. افق زیباست خاصه اگر خونین باشد. به خاکریزها میرسی، اسبهایشان را زین کردهاند برای استقامت. چهرهها را خوب مینگری، دلت نمیآید فکر کنی کسی از اینان شهید خواهد شد، هر چه مینگری سیر نمیشوی. از خاکریزها میگذری. به میدان مین، به معبرهای گشوده و نگشوده میرسی. چند گام به جلو مینهی. اینجا چقدر روشن است همه چیز به رنگ روز است. ستارهها هم آمدهاند. خورشید آنجا چه میکند؟ سایهها چرا فرار میکنند؟ چقدر گام زدن آسان است. آسمان تا کنارههای زمین آمده است. دورترها، کرانه تا کرانه دل چیدهاند. اینجا، نقطه رهایی است. ابتدای پرواز، آغاز سوز و گداز، انتهای خاک. پلکها شروع دیگری دارند. فرشتهها تو را حس میکنند و برایت لبخند میفرستند. لالهای لابهلای قطرهای خون آماده شکفتن است، آوازی نورانی بر لبانت میگذرد. اسب سپیدی با دو بال تو را به انتظار نشسته است. کسی با نوایی دلربا تو را با قلبی شکافته، پیشانی خونین، گلویی خشکیده و پهلویی شکسته به خویش میخواند و سبک میشوی. فرشتهها را میبینی. همه جا سپید است. همه جا روشنایی است و ستاره. فرشتهها دستهایت را میگیرند. تو نیز میتوانی مثل آنها بال بزنی. پرواز آغاز میشود؛ پرواز به سمت بهشت.
تو بودی و چاه
تو بودی و چاه. هر دو دلی داشتید بس بزرگ. وقتی که خورشید رفت و تکپرتوش را هم بُرد، سرما بر زمین چیره شد. ابرهای سیاه میخواستند ماه را هم از زمین بگیرند و شهابهای آتشین بر صورت ماه میانداختند. یکی یکی ستارههای درخشان اطراف ماه را محو میکردند و ماه وسط سیاهی شب تنها ماند. فقط تو بودی و چاه.
تویی که پرتو خونرگ خورشید، سفارشت کرده بود ماه را تنها نگذاری و چاه که همیشه تاریخ دلش خون ماند از نالههای ماه در دل تاریک شب.
تو دیدی آنچه فلک نباید میدید، تو دیدی وقتی ماه روز را فرا میخواند، وقتی زمین را نوید گرمی و آرامش میداد. وقتی نور را میآورد، خفاشان شبپرست فرقت را شکافتند و خونش را تا ابد در دل غروب پاشیدند و غروب تا دنیا دنیاست رنگ خونِ عشق گرفت و هر عاشقی دلش تنگ میآید و انتظار غروبی میکشد بیخون ... . تو دیدی و ماندی تا سفارش پرتو خورشید را و ماه را به انجام برسانی.
تو وقتی ستاره زحل را جغدهای شوم تیرباران کردند، بودی؛ تو وقتی سر خورشیدی دیگر را بر نیزه کردند بودی، و تو فقط تو بودی. فقط تو بودی که با بودنت و دیدنت و در آخر، با گفتنت تمام آن تاریخ را احیا کردی تا ابد؛ و به یقین تو هستی و میمانی تا طلوع خورشید، خورشیدی که از شرق میآید و زمین را سراسر گرمی و آرامش میبخشد.
تابلوی عشق
شب تاسوعا بود و هوا گرم گرم. در گوشهایی از اتاق کز کرده بودم و به پدر که روی ویلچر، جلوی تابلوی نقاشیاش نشسته بود، نگاه میکردم. قلم مو رنگها را در هم میریخت و بعد پایین بوم را قرمز میکرد و با همان رنگ، خیمهها آتش میگرفت. صدای دسته زنجیرزن از یک طرف و تعزیهخوان از دور شنیده میشد. دستان پدرم چه ماهرانه صحنهای از کربلا را میآفرید. همیشه به پدرم افتخار میکردم؛ به خودش، به نام زیبایش و به جد بزرگوارش امام حسین؛ با صدای مادرم به خود آمدم: «مادر جان این شمعها را نذر سقاخانه کردهام. به آنجا نمیروی؟» گفتم: «بله»
شمعها را از مادرم گرفتم. کفشهایم را به پا کردم. صدای دسته عزادار، نزدیک میشد. به طرف سقاخانه به راه افتادم. حالا دیگر دسته عزادار نزدیکتر شده بود. دسته عزادار را دیدم که به سر کوچه رسیده بود. ایستادم و آنها را تماشا کردم. علمهای سیاه، دستهایی که بالا میرفتند و بر سر و سینهها فرود میآمدند. صدای سنج و طبل و عزا و کودکان که کاسههای آب را به عزاداران تعارف میکردند. به یاد شمعهای مادر افتادم. تا سقاخانه راهی نبود. هر سال، تاسوعا و عاشورا در محله ما کنار سقاخانه تعزیه میگرفتند. به سقاخانه رسیدم. آنجا را با تصاویری از رشادتهای امام حسین(ع) و یارانش زینت داده بودند. کنار سقاخانه، دخترکی زیبا با چادری رنگی ایستاده بود و آب مینوشید. نگاهم به آب افتاد و بعد از مدتی این اشکهایم بود که گونههایم را نوازش میداد. به عکسهای سقاخانه نگاه انداختم و یکی یکی شمعها را روشن کردم. با خود گفتم: «آه ای خدای من، چه میشد اگر من هم آنجا بودم. اگر آنجا بودم، کسی را یارای آن نبود که به امامم تعدی کند. صدایی آمد. دقت کردم. صدای فرشته مهربانی بود. نمیدانستم از کجا آمده است. از آسمان آمده یا یکی از فرشتههای نقاشی شده سقاخانه بود؛ اما فهمیدم که میداند به چه فکر میکنم، چرا که گفت: «میخواهی به کربلا بروی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. او دو بال سفید به من داد. بعد از مدتی خود را میان دود و خون و آتش حس کردم. جایی را نمیدیدم. صدای شیون زنان، چکاچک شمشیرها و شادی مردانی دیو سیرت همه جا را پر کرده بود. به اطراف میدویدم. کفشهایم در آمده بودند و پاهایم به خاطر برخورد با شمشیرهای شکسته و خارهای بیابان مجروح شده بودند. گرمی هوا تاب و توانم را گرفته بود. تشنه شده بودم.
صحنهها یکی یکی اتفاق میافتادند و من قدرت انجام کاری نداشتم. خود را گم کرده بودم. در گوشهای پناه گرفتم. با خود گفتم: «برای چه پناه گرفتهام؟ مگر سالها آرزوی این لحظه را نداشتهام؟» بلند شدم و اجساد را به امید یافتن سلاحی زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.
با خودم گفتم: بهتر است برای یک لحظه هم که شده است، امامم را بیابم.
ساقی عطشان
عباس یعنی تا شهادت یکه تازی عباس یعنی عشق یعنی پاکبازی عباس یعنی با شهیدان همنوازی عباس یعنی یک نیستان تکنوازی عباس یعنی رنگ سرخ پرچم عشق یعنی مسیر سبز پر پیچ و خم عشق با عشق بودن تا جنون، یعنی ابو الفضل خورشید در دریای خون، یعنی ابو الفضل جوشیدن بحر وفا، معنای عباس لب تشنه رفتن تا خدا، معنای عباس صد چاک رفتن تا حریم کبریائی صد پاره گشتن در مسیر آشنائی بیدستبا شاه شهیدان، دست دادن بیسر، به راه عشق و ایمان سرنهادن بیچشم، دیدن چهره رؤیائی یار جاری شدن در دیده دریائی یار بیلب نهادن لب به جام باده عشق بیگام نوشیدن تمام باده عشق این است مفهوم بلند نام عباس در ساحل بیساحل آرام عباس یک مشک آب عشق و دریائی طراوت یک بارقه از حق و خورشیدی حرارت وقتی که از آب گوارا روزه میکرد دریای تشنه آب را دریوزه میکرد وقتی که اقیانوس را در مشک میریخت از چشمه چشمان دریا اشک میریخت در آرزوی نوش یک جرعه از آن لب جان فرات تشنه آتش بود از تب خون علی عباس را تقریر میکرد آیات سرخ عشق را تفسیر میکرد وقتی زفرط تشنگی آلاله میسوخت از چشمه چشمان دریا اشک میریخت در آرزوی نوش یک جرعه از آن لب جان فرات تشنه آتش بود ز تب خون علی عباس را تقریر میکرد آیات سرخ عشق را تفسیر میکرد وقتی ز فرط تشنگی آلاله میسوخت گلهای زهرا از لهیب ناله میسوخت میسوخت در چنگال شب باغ ستاره میسوخت جانش از تف داغ ستاره آمد به سوی خیمه، اقیانوس بر دوش آمد ندای خون حق را حلقه برگوش عباس بود و لشگر شب در مقابل عباس بود و مجمر خورشید در دل رگبار تیر کینه بر عباس بارید اختر ز ابر سینه بر عباس بارید وقتی ه قامت پیش خورشید آب میکرد طفل حزین عشق را سیراب میکرد وقتی ید پور علی از دست میرفت تا خلوت ساقی کوثر مست میرفت وقتی که چشمش تیر را خوناب میکرد روی عروس عشق را سیماب میکرد پایان او آغاز قاموس وفا بود پایان او آغاز کار مصطفی بود با گامهای شور آهنگی دگر زد بر چهره شب رنگ رخسار سحر زد عباس یعنی یک نیستان تکنوازی هفتاد و دو آهنگ حق را همنوازی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکی بود و سکوت و نور کمفروغ شمعی کوچک. صداهایی از وردستخیال، درهم و برهم که موج برمیداشت و اوج میگرفت.
دردی ویرانکننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظهای لرزید و بغض را در سینهاش کشت. احساس کرد غمی به سنگینی عالم بر دلش سنگینی میکند، غمی که اگر بر کوه فرود میآمد میشکست و فرو میریخت.
انگار همین دیروز بود. گل زندگیش، پسر دلبندش پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگی و شعر برایش بیمعنا شده بود. ادبای کاشان و شعرای معاصر در رثای فرزندش بسیار سروده بودند، حتی خودش هم مرثیهای غرا در عظمت این واقعه سروده بود. اما درد او را این چیزها درمان نمیکرد.
دوباره بر بستر دراز کشید که چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هری فرو ریخت. انگار دو چشم کوچک و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود که میگریست و بابا، بابا میگفت. چشمانش را مالید، کسی پشت پنجره نبود.
روح صدا در تار و پود محتشم کاشانی حلول کرد. حس غریبی بهاو دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر میدانست، چشمان غم گرفتهاش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند.
آب بود و آب، آبشارهای بزرگ رودخانههای پرجوش و خروش، چشمههای زلال، آب همهجا بود، او بر هوا میرفت و هیچ نمیگفت. باغی از دور نمایان شد. بوستانی بزرگ و بیانتها، تا چشم کار میکرد درختبود و گل و گیاه. سبز سبز. میوههایی آبدار و زرین که همه یکجا بهثمر نشسته بودند.
در بهآرامی باز شد. صدایی ملکوتی از ورای زمان او را به رفتن میخواند. خود را در کشاکش راه یله داد، خود نمیرفت، بلکه انگار نیرویی نامرئی او را میکشاند. احساس کرد که دلش سبک شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبیاش ریخته است.
در خط نگاهش مردی سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رسای مردی زیباروی که لبخند میزد و او را مینگریست.
او را شناخت، دلش گواهی داد او پیامبر رحمت، صلیاللهعلیهوآله، است. خواستبرود و دستهایش را غرق بوسه کند، صدای گامهای شمردهاش از اعماق زمان بهگوش میرسید، نزدیکتر آمد و نرمخندی زد. لبهای حضرت حرکت نمیکرد. اما شنید:
تو برای فرزند خود مرثیه میسرایی، اما برای فرزند من مرثیه نمیگویی؟
آری، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت میکشید چشم در چشم پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، بدوزد. یارای آن نداشت که چشم از سیمای پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط مینگریست و دم فرو بسته بود.
پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟
کلام پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، عتاب داشت. عرق بر چهرهاش نشست.
- «چون تاکنون در این وادی گام برنداشتهام. راه ورود برای خود پیدا نکردم».
فرمود: بگو:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است.
از خواب پرید. در تاریکی دوات و کاغذ را یافت، دستهایش میلرزید. در کلام پیامبر طنین جادویی حق بود و زلال معرفت.
باید امر نبی را اطاعت میکرد، باید از حسین، علیهالسلام، میگفت و حادثه بزرگ عاشورا.
بازاین چه شورش است که در خلق عالم است
سرود:
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
مصرع به مصرع و بیتبه بیتسرود، روزها از پس هم میرفتند و او تنها با کاغذ و قلم مانوس بود. هرازگاهی چیزی در ذهنش جرقه میزد و او را به نوشتن میخواند. دستش با کاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر کربلا. به گذشته کوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم میگرفتند و چون شقایق پرپر میشدند. ضیافت عشق بود و آلالههای قبیله سربداران سرزمین سرخ بیداری.
به خود آمد. سکوت بود و سکوت. نگاهش با کاغذ آشنا بود. چند بند سرودهاش را به پایان رسانده بود. مصرعی ناتمام پیش رویش بود:
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
شگفتزده شد. عقلش بهجایی قد نمیداد. هرچه بنویسد ممکن استبه مقام پروردگار سبحان جسارتی کند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهرهاش پرید. احساس خفقان کرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.
- «میدانستم که کار به اینجا میکشد، راه چارهای نیست... پیش پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، رو سیاه شدم. کجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یک کاشان بود و یک محتشم. آه، آه، که همهاش اسم بود و رسم».
خواب به چشمانش آمد. جوانی خوشبوی و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتی در جای پیامبر ایستاده بود. سلام کرد و پاسخ شنید. حضرت ولی عصر، عجلاللهتعالیفرجه، فرمود:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمیرسانی؟
پاسخ داد:
«در این مصرع به بنبست رسیدم، نمیتوانم رد شوم».
فرمود: بگو:
او در دل است و هیچ دلی نیستبیملال
یارای حرف زدن نداشت، شوق در رگهایش میدوید و زبانه میکشید. ندانست کی امام از باغ رفته است. صدای گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. دسته دسته فرشتگان میآمدند و هرولهکنان، پای میکوفتند.
همه سیاه برتن کرده بودند و اشک میریختند، گویا کسی نوحه میخواند. صدایش حزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز کرد:
بازاین چه شورش استکهدرخلقعالماست؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشک بود و دستش مدام بالا میرفت و بر سینه فرود میآمد. انگار زمین و زمان با هم دم گرفته بودند و در عزای سالار شهیدان نوحهسرایی میکردند.
پینوشتها:
برگرفته از کتاب «نگاه سبز» نوشته حسن جلالی عزیزیان
خوابی که در باره امام حسین علیه السلام دید وشعری که سرود
به نام خداوند بینش طراز
جهان داور آفرینش طراز
چو بگذشتبر سر ما سال سی
فراز آمد رنج و اندوه بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست مشتی عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدان سان که از میوه، سرو تهی
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
کهای روح پاک تن ممکنات
از این تنگ دستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
یکی بزم دیدم چه بزم بهشت
تو گفتی که بودنش زمینو سرشت
بدان بر نشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
یکی تشنه بودم شدم سیر آب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
دو صد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بختبیدار من
که آن شب در آن خواب شد یارمن